امروز خانمی چهل ساله با چشمانی سبزو یک پالتو چرم با اضطرابی که از روی پالتویش موج برمیداشت و در سراسر اتاق پخش میشد، بر روی صندلی خونگیری نشست. می گفت: من از خون میترسم. بارها پیش آمدهاست که مراجعانم این جمله را گفتهاند و من هربار آنها را دعوت به آرامش کردهام. یک نفس عمیقی بکشید به خونگیری فکر نکنید. حواستان را به چیز دیگری پرت کنید، یا با مکالمهی بیخود حواسشان را پرت میکنم.مثلاً پالتویت را خیاط دوخته؟ یا از مغازه خریدهای؟ همین قدر پیش پا افتاده و لوس.اما این خانم به حرف های من احتیاجی نداشت. همسرش با او به اتاق خونگیری آمد. وقتی که می خواستم نیدل را در دستش فرو کنم. همسرش بالای سرش ایستاد و او سرش را در آغوش مرد پنهان کرد. مرد دستش را روی شانهی زیر پالتویش حلقه کرد و گویا که زن، کودکی خردسال باشد به او گفت : درد که ندارد من اینجا هستم و اینگونه با همراهی او ترس را خواباندند .وقتی که خونگیری تمام شد. به خانم گفت: چند دقیقهای بنشین تا کمی آرام شوی. امروز برای من دیدن این لجظه، یک لحظهی دوست داشتن عمیق بود و اگرچه حسرت در نگاهم موج میزد. اما از دیدن این
محبت، آرامشی بزرگ در تمام جانم دوید.حالا که این را گفتم: یادم افتاد چند وقت پیش خانم مسنی با یک چادرمشکی اما گل گلی به اتاق خونگیری آمد. مرد کنارش ایستاد و درتمام مدت خونگیری دست پیرزن چادر گل گلی رادر دستش گرفت و با آن یکی دستش کیف مشکی دستی پیرزن را نگه داشت.به نظرم، دوست داشتن در همین چیزها خلاصه میشود. در همین جزئیات آرامبخش، ظریف و ریز اما عمیق. + نوشته شده در سه شنبه هفتم آذر ۱۴۰۲ ساعت 18:55 توسط آزاده | هيچ...
ادامه مطلبما را در سایت هيچ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : freedomwords بازدید : 7 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 15:59