هيچ

ساخت وبلاگ
امروز خانمی چهل ساله با چشمانی سبزو یک پالتو چرم با اضطرابی که از روی پالتویش موج برمی‌داشت و در سراسر اتاق پخش می‌شد، بر روی صندلی خونگیری نشست. می گفت: من از خون می‌ترسم. بارها پیش آمده‌است که مراجعانم این جمله را گفته‌اند و من هربار آن‌ها را دعوت به آرامش کرده‌ام. یک نفس عمیقی بکشید به خونگیری فکر نکنید. حواستان را به چیز دیگری پرت کنید، یا با مکالمه‌ی بیخود حواسشان را پرت می‌کنم.مثلاً پالتویت را خیاط دوخته؟ یا از مغازه خریده‌ای؟ همین قدر پیش پا افتاده و لوس.اما این خانم به حرف های من احتیاجی نداشت. همسرش با او به اتاق خونگیری آمد. وقتی که می خواستم نیدل را در دستش فرو کنم. همسرش بالای سرش ایستاد و او سرش را در آغوش مرد پنهان کرد. مرد دستش را روی شانه‎ی زیر پالتویش حلقه کرد و گویا که زن، کودکی خردسال باشد به او گفت : درد که ندارد من اینجا هستم و اینگونه با همراهی او ترس را خواباندند .وقتی که خونگیری تمام شد. به خانم گفت: چند دقیقه‌ای بنشین تا کمی آرام شوی. امروز برای من دیدن این لجظه، یک لحظه‌ی دوست داشتن عمیق بود و اگرچه حسرت در نگاهم موج می‌زد. اما از دیدن این محبت، آرامشی بزرگ در تمام جانم دوید.حالا که این را گفتم: یادم افتاد چند وقت پیش خانم مسنی با یک چادرمشکی اما گل گلی به اتاق خونگیری آمد. مرد کنارش ایستاد و درتمام مدت خونگیری دست پیرزن چادر گل گلی رادر دستش گرفت و با آن یکی دستش کیف مشکی دستی پیرزن را نگه داشت.به نظرم، دوست داشتن در همین چیزها خلاصه می‌شود. در همین جزئیات آرامبخش، ظریف و ریز اما عمیق. + نوشته شده در سه شنبه هفتم آذر ۱۴۰۲ ساعت 18:55 توسط آزاده  |  هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freedomwords بازدید : 7 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 15:59

چند روز پیش می خواستم از کودکی آریا نام خون بگیرم. مادر کودک، با پسربچه‌ی دوساله‌ی زیبارویش، مثل یک دوست صحبت می‌کرد. مثلاً آریا، حالا که نمونه‌ی ادرارت کمه، چیکا کنیم مامان، تو بگو؟پسربچه در آغوش مادر بر روی صندلی خونگیری نشست. آریا تازه به خودآمد که ای داد بیداد، می خواهند دستش را سوراخ کنند و خونش را درشیشه بریزند.شروع به جیغ زدن همراه با گاز دادن یا به قول مادرش، زور زدن کرد. مادر برای اینکه او را آرام کند. سینه‌اش را درآورد و می‌خواست سر کودک را بر روی سینه‌ی بیرون آمده‌اش بگذارد تا آرام بگیرد. اما کودک که از فضایی که در آن بود وحشت داشت. داشت زور می‌زد.حواسش نبود که سرش را بر روی سینه‌ی زیبای زنی قرار داده‌اند تا آرامش را در حین خونگیری نثارش شود و ترس را سینه‌ی برجسته‌ درمان کند. مادر نمی‌دانست شاید بشود گریه‌ی دلتنگی یا ناز آمدن را با این برجستگی خوابانید. اما گریه‌ی و زور زدن ناشی از ترس را نه. نه نمی‌شود. حتی مادر متوجه نبود که همکار مرد ما هم در اتاق است. به نظر من که اضطراب از بین بردن ترس آریا در وجود او، بیش از ترس کودک بود. من لحظه‌ای گیج و منگ بودم. حتی نمی‌دانستم که چرا مادر دارد این کار را می‌کند. شاید مادرانگی چیز غریبی باشد. شاید ندیدن خود، برای زورنزدن کودک خودش نوعی عشق باشد در حد توان و فهم مادر. شاید هم یک حماقت باشد. چند روزیست که فقط صدای مادر که می‌‌گفت: زور نزن . زور نزن مامان. و آن سینه‌ی برجسته‌ی که نتوانست ترس را بخواباند، در ذهنم جلو و عقب می‌شود. + نوشته شده در سه شنبه هفتم آذر ۱۴۰۲ ساعت 19:23 توسط آزاده  |  هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freedomwords بازدید : 7 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 15:59

بخشی از رماناین چند وقت که درگیر انجام کارهات بودی و به قول خودت گفتی خیلی شلوغم و خیلی از فعالیت هام رو گذاشتم کنار.من فهمیدم که چقدر پیش تو از درجه اهمیت کمی برخوردارم. چقدر تو منو نمی‌بینی؟ بودن یا نبودنم حتی یک درصدم برای تو اهمیتی نداره. در صورتی که من هروقت دلتنگ تو می‌شدم و می دونستم کار داری شروع می‌کردم به خوندن چت های قبلی.نه اوناها که من ده تا پیام نوشته بودم و تو در جواب فقط با یک استیکر رفع تکلیف کرده بودی اوناها نه. اون چت هایی که تو هم آنلاین بودی و در لحظه جوابم رو داده بودی. این چند روز بغض کردم. گریه کردم و اشک ریختم. نه از اینکه تو به من پیام نمیدی نه نه از اینکه من این رابطه رو اینقدر در ذهنم بزرگش کردم و با خیالم بهش پر و بال دادم که حالا وقتی می خوام ازش دل بکنم انگار می خوام بال و پرهای یه پرنده ی واقعی رو قیچی کنم. اما تو انگار نه انگار هیچ خیالت نیست . بودن یا نبودن من پشیزی برات اهمیت نداره. دوستی ما به هیچ چیز بند نیست. من تمام خودم رو در این رابطه برای تو گذاشتم اما تو نه . من به عنوان حتی پاورقی کتاب داستانتم نبودم. من فقط خیال کردم با تو در رابطه ام درصورتی که تو خیلی پیش از تمام این مسائل رفته بودی. کاش همون روزی که روانشناسم بهم گفت: آزاده واقعاً فکر می کنی این رابطه ارزش وقت گذاشتن داره کمی بیشتر بهش فکر کرده بودم. کاش همون روز پذیرفته بودم که من عمیقاً تنهام و کسی در زندگی من وجود ندارد.ما هیچ وقت از یک دوستی برابر برخوردار نبودیم. نه در یک سطح نه در یک عمق. هزار دلیل برای نبودن در کنار من یافتی و یک دلیل برای حضور نیافتی. هر وقت گفتم غمگینم گفتی این دیوانه ای بیش نیست خودش راهش را پیدا می کند. بهتر است رهایش کنم. هر زمانی قهر کردم. تو حتی هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freedomwords بازدید : 7 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 15:59

مستندی به نام The True Cost دیدم، در مورد صنعت مد و اینکه لباس‌های برندهای معروف مثل ZARA، H&M درکشورهای در حال توسعه به وسیله‌ی کارگرهایی با دستمزد پایین و بدون امنیت شغلی تولید می‌شود.از نظرمن، نگاه سازنده‌ی این مستند یک نگاه سیستمی بود.1.ابتدا به بررسی زمین‌های تحت کشت پنبه پرداخت که این میزان تولید پنبه و بهره‌بردای از زمین کشاورزی، استفاده از سموم و آفت‌کش‌ها و دانه‌های اصلاح شده برای محیط زیست آسیب‌زاست.2. پسماندهای کارخانه‌های این لباس‌ها، مثلاً چرم، که در رودخانه‌ها تخلیه می‌شود، موجب بروز سرطان و بیماری‌های پوستی می‌شود.3. این لباس‌ها در کشورهایی مثل بنگلادش، چین، هند و.... توسط کارگرانی با دستمرد بسیار کم، بدون امنیت شغلی و ساختمان‌های فاقد ایمنی .... تولید می‌شوند. در اینجا هم یک سیستم دیگر که این نوع کار کردن چه تأثیراتی بر افراد، خانواده‌های آن‌ها و... می گذارد، بررسی شد.4. تبلیغات گسترده باعث می‌شود افراد در کشورهای توسعه یافته به سمت مادی‌گرایی و خرید هرچه بیشتر رو بیاورند.5. لباس‌هایی دست دوم، به کشورهای دیگر فرستاده می‌شود که باعث می‌شود مردم با خرید این لباس‌ها، به لباس‌های تولید داخل کمتر توجه داشته‌باشند و کسی تمایل به دوخت و دوز نداشته‌باشد.6. بسیاری از لباس‌ها هم که در دامان طبیعت رها می‌شوند و آلودگی زیستی را به دنبال دارد.فکر می‌کنم کارمندها، هم درسیستم کشوری با این دستمزد پایین دست کمی از کارگران بنگلادی ندارند. ساعات کار بالا با دست‌مزدهای بخور و نمیر. + نوشته شده در سه شنبه دوم آبان ۱۴۰۲ ساعت 18:48 توسط آزاده  |  هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freedomwords بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 17:24

فیلم The Whale به کارگردانی دارن آرنوفسکی پوستر فیلم را که دیدم، حالت چشم‌های بازیگر در ضمیر ناخودآگاهم تداعی‌گر یک نهنگ بود. اسم نهنگ که می‌آید به یاد آن آهنگ تنهاترین نهنگ می‌افتم که در گوشه‌ی تنهاست، به خاطرآنکه فرکانس صدایش از دیگر نهنگ‌ها بالاتر است راه ارتباطی‌اش بسته شده‌ است. با دیدن نام کارگردان به یاد، فیلم Black Swan می‌افتم، به خاطر دارم که آن فیلم همراه با کتاب نیمه تاریک وجود، تأثیری عمیق بر روی روحم گذاشت و سطح دیدم را نسبت به خوب بودن‌های خودم و یا حتی اشتباهات دیگران چندین مرتبه تغییر داد و چندین بار فیلم را دیدم . نهنگ هم مثل قوی سیاه قلبم را تکان داد. زمانی که فیلم بعد از یک ساعت و پنجاه و هشت دقیقه تمام شد. اشک‌ها فواره می‌زد شاید فکر می‌کردم این اشک‌ها بتواند جان نهنگ سفید را نجات دهد. از این شدت هیجان به استاد پیام دادم چراکه می‌خواستم بیشتر در مورد فیلم بدانم و از زاویه‌ی دید او هم این فیلم را دیده باشم.تمام فیلم در یک خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نیمه تاریک با رنگ‌های سرد و نمور رقم می‌خورد و بیشتر این تصور را به آدم می‌دهد که در یک سالن آمفی تئاتر نشسته‌ای، صحنه ثابت است تنها آدم‌ها می‌آیند و ما سایه‌ی رفتنشان را از پشت پنجره می‌بینیم. ساکن این خانه‌ی غم‌اندود، نمور و شلخته با بوی ماندگی، مردی است که از شدت چاقی در حال ترکیدن است و انگاری یک سوم فضای خانه را اشغال می‌کند. من که گاهی فکر می‌کنم این تمام غمی است که برای او نمود بیرونی یافته است. صحنه‌ی آغازین فیلم در یک روز ابری با ورود یک پسر مذهبی بر صحنه‌ی سکس همجنسگرایی آغاز می‌شود و آنچه جان این مرد چاق را نجات می‌دهد، یک انشاست که تپش‌های قلب عاشقش را فرو می‌نشاند. او با خوردن در حال گرفتن جان عزیز خودش هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freedomwords بازدید : 75 تاريخ : جمعه 12 اسفند 1401 ساعت: 7:12

شاید اشتباه از آنجا شروع می‌شود که چشم به درگاه دیگری داری. برای کمبود محبت و خالی کردن درون خود و پر کردن آن با دیگری دست به کوچک کردن خویشتن ببری. خودت را کوچک کنی تا دیگری به چشمت بزرگ بیایید.وگرنه هیچ‌گاه نگاهی، خواهشی، تمنایی به سوی من نداشت و ندارد. آنچه مرا در این باتلاق انداخت روح سرگردان و حیران خودم بود. عطش رسیدن به یک عشق هر سرابی را به چشمم، چشمه می‌نُمایاند.برایش خیالبافی می‌کردم، از رؤیاهای شیرینی که مغزم گاهی اجازه ساختن می‌داد، از روزگاری که دوست داشتم گاهی طعمش را بچشم، از آینده خیالی که ممکن بود برایم پیش آید، از همسران نداشته‌ای که به تمسخر برای خودم در نظر می‌گرفتم. از صدای سکوتی که گاهی کلافه‌ام می‌کرد. اواخرکه یک هفته‌ای از او خبری نداشتم، استوری های او در اینستا را با اتفاقاتی که برای خودم می‌افتاد، فیلم‌هایی که می‌دیدم، آهنگ‌هایی که می‌شنیدم، احوالاتی که بر قلبم می‌گذشت، ادغام می‌کردم و داستانسرایی‌ها می‌کردم. او برایم پروژه‌ای شده‌بود، داشتم خود را در وی فنا می‌کردم.و جوابی که از او می‌گرفتم به یک فحش ختم می‌شد، سگ در روحت .بازهم می‌نوشتم. خستگی در من راهی نداشت. اما جایی از قصه شوق من خوابید.عمیق هم خوابید. به خودم می‌گفتم لابد درگیر فرد دیگری است، لابد داستان‌ها او را به وجد نمی‌آورند، لابد دارد به سختی کار می‌کند، لابد چیزی وجود دراد که او را به وجد نمی‌آورد، لاد شوقی وجود ندارد. این لابدها در ذهن‌ِ‌من ساخته شدو همه چیز را به آتش کشید.گاهی فکر می‌کنم به این شعارهای عشق باید دو جانبه باشد، شاید دوستی هم مثل ورق بازی است. گاهی تو آس دل هم داری، اما حکم طرف مقابل تو خشت است و با یک دولوی خشت، دل تو را می‌برد. دوستی باید جای خالیش در قلبت حس شود تا هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freedomwords بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 14:56

دامن اینترنت هر روز کوتاه‌تر می‌شود، نمی‌دانم تا کجا برچیده شود، دیشب برای دانلود یک آهنگ هشت مگی، نیم ساعت منتظر ماندم. برای دانلود فیلم‌ها که دیگر نگو. برای دانلود فیلم‌ها، نت گوشی را روشن می‌کنم و یک فیلم دوساعته می‌بینم و بعد با کمال تعجب می‌بینم، فیلم وسط دانلود از سرعت پایین، متوقف می‌شود. این روزها می‌گویند، می‌خواهند نت را ملی کنند دلم می‌خواهد تمام فیلم‌های ندیده‌هام را دانلود کنم. چه کنم با این غم هجران. + نوشته شده در شنبه سوم دی ۱۴۰۱ ساعت 20:10 توسط آزاده  |  هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freedomwords بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 14:56

اینجا هرچه نوشته‌ام از دلتنگی بی امانی است که برای آدم‌های دیگر احساس می‌کنم. شاید دلتنگی هم نوعی توقع بی‌دلیل بر آن باشد که چرا از من دور است. چرا اگر دور هم هست من احساسش نمی‌کنم، چرا در این لحظه‌ای که من او را در خاطرم یادآوری می‌کنم، نیست. شاید هم ماهیت دلتنگی برآن باشد که نباید مرا ترک می‌کرد. دلتنگی احساس عجیبیاست از اینکه نمی‌توانی خودت از تنهاییت و از زندگیت لذت ببری و منتظر نفر سومی که تو را ببیند. امروز داشتم فیلم خواهر کوچکتر ما را می‌دیدم. از آن دست فیلم‌هایست که من از دیدنشان لذت می‌برم از سکوت و کم صحبتیشان از درک متقابل یکدیگر و از اینکه حتی کینه‌ای به دل راه نمی‌دهند و دربخشیدن، انسان‌های فوق العاده سخاوتمندی هستند. از اینکه برای نجات یک انسان می‌جنگند. زندگیاین نیست که مثل یک چوب سخت و خشن باشی، باید مثل آب جریان داشته باشی، انعطاف و پذیرش دو مسئله مهم در زیستن اند. فیلم را به خاطر شکوفه‌های گیلاسش، شراب آلو، اوهایو و آریگاتو به خاطر می‌آورم. + نوشته شده در پنجشنبه هشتم دی ۱۴۰۱ ساعت 20:10 توسط آزاده  |  هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freedomwords بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 14:56

     استادگفته است بیست دقیقه به خود فرصت دهید و بدون فکر قبلی شروع به نوشتن کنید اما او نمی داند، از زمانی که کرونا آمده است تمامی کلمات من هم کرونایی شده‌اند دیگر کنار هم نمی‌نشیند، یکدیگر را در آغو هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freedomwords بازدید : 87 تاريخ : شنبه 30 فروردين 1399 ساعت: 3:30

 گوشه ای غمگین در کنار پنجره نشسته و هیچ نمی گوید. تصور می‌کنم خیلی وقت است گذر ثانیه ‌ها برای او واژه‌ای کأن لم یکن تلقی می‌شود. دستم را در مقابل صورتش تکان می‌دهم، بال بال می زنم اما مرا نمی‌بیند .د هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freedomwords بازدید : 90 تاريخ : شنبه 30 فروردين 1399 ساعت: 3:30